بیست، بیست و چهار، چهار و پنجاه و یک سال پیش همین روز

بیست سال پیش دقیقا همین روز مامان جانم من رو برد مدرسه و آورد خونه و من رو با دنیای مدرسه و درس آشنا کرد. نقش مامان تو زندگیم و اصلا قابل تصور نیست و به بینهایت میل میکنه.

بیست و چهار سال پیش همین روز مامان جانم داداش احسان و ایمان رو برد مدرسه و برای اولین بار طعم اینکه چند ساعت دو تا از فرزندانت کنارت نباشن رو با همه استرس هایی که حتی یک ثانیه شو نمیتونم تصور کنم چشید، خوش حال بود که فرزندانش مدرسه میرن و بهشون افتخار میکرد.


چهار سال پیش همین روز مامان آیلین رو برد کلاس اول ابتدایی، تنها دخترش رو و اینو چون خودم دیدم متوجه شدم که کل مدت تا زمانیکه مدرسه تعطیل بشه همونجا منتظر موند و با هم دوتایی به خونه برگشتن.

پنجاه و یک سال پیش همین روز خدای مهربان مامان رو به بی بی گل و حاجی بابا بخشید. و مامان متولد شد.
( البته خدا به این خانواده حدودا ۱۰ مرتبه فرزند بخشید ولی متاسفانه ۷ بچه رو از دست دادن که برای اون زمان عادی محسوب میشه.)

مامان همیشه جات اینجاست ♥ و بند بند این وجود مدیون زحمات ش هست.
امروز من از همیشه خوشحال ترم واسه مامان جانم ، جانانم، بی بی گل، مامان خانم و آیلین عزیزم و خانواده مون.


دیدگاه‌ها

4 پاسخ به “بیست، بیست و چهار، چهار و پنجاه و یک سال پیش همین روز”

  1. زهرا نیم‌رخ
    زهرا

    عزیزم خیلی با احساس نوشته بودی
    منم خیلی خوشحالم تورو دارم ⁦❤️⁩

    1. من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه / ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

      1. زهرا نیم‌رخ
        زهرا

        کمتر دلبری کن⁦❤️⁩

        1. وقتی نبوده ای تو امین دلبری نداشت / تصنیف های ناب جهان مشتری نداشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *