امروز صبح هرچقدر تلاش کردم که سرحال بشم نشد که نشد. داخل حیاط راه رفتم، آب خوردم، صورتم رو شستم ولی نشد تا 1230 که سرحال شدم و بیدار. جانانم از این ماجرا ناراحت شد، و ناخواسته ناراحتی بوجود آوردم. البته وقتی توضیح دادم که حالم خوب نبود و اصلا نمیتونستم که سرپا بشم قبول کرد و همه چیز به حالت قبلی خودش برگشت.
حتما این حال امروزم به دیشب که بابا خان رو به ایستگاه راه آهن رسوندم ربط داره.
بعدشم موکت راهرو رو با مامان خانم و آیلین و جانانم داخل حیاط شستیم. و فیلم دیدیم و خوش گذروندیم.
بی بی گل امروز یکم کمر درد داشت و یکم کمرشون رو ماساژ دادم و بعدشم از پماد کمر درد به کمرشون مالیدم و خوابیدن.
دیدگاهتان را بنویسید