صدای در خونه میومد . در باز کردم همسایه روبرویی بی بی طلایی رو دیدم که تقریبا ناراحت بود . تا منو دید گفت چرا نمیاین شاتوت جمع کنید؟ منم گفتم چرا نمیایم؟ مامان ☺
لباس هایی که برای انجام کار بنایی تو خونه میپوشیدم رو تنم کردم و سریع رفتم خونه بی بی برای جمع کردن شاتوت مامان خانم و آیلین هم بعد از من وارد خونه بی بی شدن . داخل حیاط خونه بی بی طلایی یه درخت بزرگ و قدیمی شاتوت هست , حیاط شلوغ بود و همه اومده بودن شاتوت جمع کنن وقتی بی بی طلایی منو دید گفت چرا نمیای شاتوت جمع کنی؟ چرا به من سر نمیزنید؟ حتما باید بیام دنبالت تا بیای به من سر بزنی؟ منم مثل همیشه تو این شرایط بلند خندیدم و با بی بی احوال پرسی کردم و بی بی طلایی هم داشت می خندید که گفت زود برو بالا درخت و شاتوت جمع کن. منم گفتم چشم.
رفتم بالا درخت و مشغول جمع کردن شاتوت بودم و از هر ده تا دوتا شو همونجا میخوردم . طبق معمول داشتم شاتوت می چیدم که با خودم گفتم که این دونه رو خودم بخورم وقتی خوردم در کمال تعجب شاتوت خنک بود اینقدر خنک که تعجب کردم و انگار که چند دقیقه تو یخچال بوده . خیلی بهم چسبید و بعد از پر کردن یک سطل یک و نیم کیلویی از درخت اومدم پایین و برگشتم خونه.
راستی امروز تقریبا بعد از شش ماه با بی بی گل و مامان رفتیم سر خاک حاجی بابا .
دیدگاهتان را بنویسید